یادم میاد.....

ساخت وبلاگ
یادم میاد بچه که بودم هر وقت قوری چینی می شکست مادرم اونو می برد پیش پیرمرد چینی بند زنی که کلاه بافتنی کهنه و خاکستری رنگش هنوز جلوی چشمامه ؛
پیرمرد زیر پله ای محقری رو برای کارش انتخاب کرده بود و دور و اطرافش پر بود از قوری های چینی گل سرخی یا قوری هایی که تصویر شاه قجری روش نقش بسته بود .
خاطرم نیست پیرمرد چه شکلی تکه های چینی شکسته رو به هم وصل می کرد و کوک می زد ولی ...
خوب یادمه وقتی درست می شد دوباره روی سماور نفتی خونه جا خوش می کرد و بالا و پایین می پرید ؛
بله ، به همین راحتی قوری برمی گشت و با تمام ترک های بنده خورده ای که داشت دو مرتبه تو جمع خونه ما عزیز می شد ؛
نمی دونم قوری گل سرخی خونه ما چند سالش بود ولی بعدها فهمیدم ترک های اون پر بود از خاطره های رنگی و سیاه و سفید ...
هر وقت نگاهش می کردم چهره مادربزرگ با اون عینک ته استکانی بند دارش ، کرسی ذغالی و چراغ علاءالدین کرم رنگی که دایی شب های سرد زمستون وقتی به جمع ما اضافه می شد قبل از نشستن خودش رو با اون گرم می کرد و ...
رفتن مادر و مادربزرگ رو خوب به خاطر دارم و بارها براش اشک ریختم ولی ...
هیچکس نفهمید کی و به چه شکل قوری گل سرخی بند خورده خونه ما برای همیشه رفت !
بی سر و صدا رفت و خاطراتی رو که تمام این سال ها بر تار و پودش نقش بسته بود با خودش برد ...
بی سر و صدا رفت ...
درست مثل پیرمرد چینی بند زن ، چراغ علاءالدین ، کرسی و ...
بعد از اون دیگه تو هیچ خونه ای قوری بند زده ندیدم !!
شاید احمقانه باشه ولی خیلی دوست دارم بدونم پیرمرد چینی بند زن کجای این کره خاکی آروم گرفته تا برم پیشش و یه دل سیر باهاش درد دل کنم ...
راستی چرا اونوقت ها قوری های شکسته رو دور نمی انداختند ؟؟؟

دخترک آفتاب ...
ما را در سایت دخترک آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtarakeaftab77a بازدید : 209 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 18:30